بادافراه
(الهام جعفري)كاربر نودهشتيا
۱۲/۱۲/۹۹ژانر : غمگين_اجتماعيصفحه آرا: _Hadiseh_طراح جلد: _Hadiseh_ويراستار: Flareتعداد صفحه:۲۵تهيه شده در انجمن نودهشتيا
WWW.98IA3.IR
خلاصه:دختركي كه گويا در خوشي غرق بود؛ اما ناگاه زندگياش دگرگون ميشود. دختركي كه در ناز و نعمت بزرگ شده اما به يك باره همه چيز برايش همچون قهوه تلخ ميشود. حال نه تراول و نه هيچ چيز ديگر لبخند را بر لب هايش نميآورد.چه چيزي باعث ميشود زندگيِ اين دختر ناگاه نابود شود؟!چه چيزي باعث ميشود كه اشك همدم روز و شبش شود؟!چه چيزي باعث ميشود كه احساس كند تنها و بيكس ترين دختر جهان است؟!چه چيزي باعث ميشود كه ديگر لبخند نزند؟!چه چيزي باعث ميشود كه اين همه چه چيزي پشت سر هم رديف شود؟!خدا ميداند!
پيشنهاد ما
رمان تلألو ماه | نرگس شريف كاربر انجمن نودهشتيا
مقدمه:در همه جاي اين زمين، همنفسم كسي نبودزمين ديار غربت است، از اين ديار خستهام!كشيده سرنوشت من، به دفترم خط عذاباز آن خطي كه او نوشت به يادگار، خستهام!در انتظار معجزه، فصل به فصل رفتهامهم از خزان تكيدهام، هم از بهار خستهام!به گرد خويش گشتهام، سوار اين چرخ و فلكبس است تكرار ملال، ز روزگار خستهام!دلم نميتپد چرا؟ به شوق اين همه صدامن از عذاب كوه بغض، به كوله بار خستهام!هميشه من دويدهام، به سوي مسلخ غباراز آنكه گم نميشوم در اين غبار، خستهام!به من تمام ميشود سلسلهاي رو به زوالمن از تبار حسرتم كه از تبار خستهام!قمار بيبرنده ايست، بازيِ تلخ زندگيچه برده و چه باخته، از اين قمار خستهام!گذشته از جادهي ما، تهيترين غبارهااز اين غبار بيسوار، از انتظار خستهام!هميشه ياور است يار، ولي نه آنكه يار ماستاز آنكه يار شد مرا ديدن يار، خستهام!
اشك هاي بلورياش بيوقفه بر روي گونهاش سر ميخوردند؛ مثل اينكه اشك هايش هم از او كينه بر دل دارند. از لا به لاي نردههاي راه پله خانوادهاش را زير نظر داشت.با افسوس به چهرهي مادر، پدر و تك برادرش كه در گوشهاي از خانه كز كرده بودند و در مقابل ديدگان دخترك سيگار ميكشيدند، نگريست.بوي سيگاري كه كل خانه را در بر گرفته بود، موجب شد او به سرفه بيفتد. سرفههاي كوتاه دخترك باعث شد ثانيهاي نگاههاي خمار خانوادهاش جلب دختركي شود كه مخفيانه نظارهگر آنها بود.دخترك چند سرفه كرد و سرش را بالا گرفت كه متوجه سه جفت چشم مشكيِ خمار شد. همين كه فرصت را مناسب ديد براي چندمين بار لب به سخن باز كرد تا شايد بتواند خانوادهاش را از اين منجلاب نجات دهد. با صدايي كه از بغض ميلرزيد، گفت:
دانلود داستان بادافراه
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت:
۰۲:۴۶:۳۱ توسط:نودهشتيا موضوع:
آغاز انتهاي عشق
كاربر نودهشتيا(Maryam.PH)
۱۱/۱۲/۹۹ژانر : عاشقانه_اجتماعي
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: Saara
ويراستار: Paradise
تعداد صفحه: ۱۶۶
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
WWW.98IA3.IR
خلاصه:داستانمون راجب به دختري به اسم الهام كه از طريق برنامهاي عاشق پسري ميشه كه به سختي به هم ميرسن. مشكلاتي سر راهش پيش مياد كه با كمك پسر حل ميشه ولي مشكلاتش تمومي ندارند حالا ببينيم چطوري از پس مشكلاتشون برميان.
مقدمه :”تو
مالك تمام احساسم هستي!
تمام عشقم!
تمام احساس ناب دست نخوردهام!
كه حاضرنيستم
حتي ذرهاي از آن را
با هيچ كس تقسيم كنم
با هيچ كس جز تو
عزيزترينم خيلي دوستت دارم”
صبحانهام رو خوردم حاضر شدم، داداشم بيرون منتظرم بود؛ معلم مهدكودك بودم. رفتم حياط كفشهام رو پوشيدم بيرون رفتم سوار ماشين شدم:
– سلام، داداش خوبي؟
– سلام عزيزم خوبم مرسي.
– ببخش صبح زود مزاحمت شدم.
نه عزيزم اين چه حرفيه وظيفهامه برسونمت.
– مرسي داداش گلم.
تا رسيدن به مهد كودك حرفي بينمون رد وبدل نشد. آهنگ ملايمي گذاشته بود، آرامش داشت؛ بعداز يك ربع به مهد كودك رسيديم. از داداشم خداحافظي كردم رفتم. دفتر به مدير سلام دادم چادرم رو تا كردم تو كيفم گذاشتم،كيفم رو بر داشتم. به مدير خسته نباشيد گفتم به كلاسم رفتم به بچههاي پنج تا هفت سال درس ميدادم. بچه هاي نازي بودن و البته باهوش؛ همشون رو دوست داشتم. رفتم داخل كلاس به احترامم بلند شدن به همشون سلام دادم نشستم پشت ميز قرار بود حروف الفبا درس بدم .
حرف آ رو ،بر تخته نوشتم رو به بچهها گفتم:
– آ مثل آب.
بچهها هم بامن تكرار كردند.
– ب مثل باد.
دو ساعتي مشق نوشتند به دفتر همهاشون نگاه كردم خوب نوشته بودند. بچهها خسته شده بودند. از نگاهشون معلوم بود خسته نباشيد گفتم از كلاس خارج شدم. سوار تاكسي شدم به سمت خونه حركت كردم.
رسيدم خونه زنگ رو زدم خواهرم شيوا در رو باز كرد. رفتم خونه به همه سلام كردم با خوش رويي جوابم رو دادند. خيلي گرسنهام بود رفتم اتاقم لباسهام رو با بلوز و شلوار عوض كردم. به آشپزخونه رفتم مامان ناهار ماكاروني گذاشته بود. شيوا اومد مشغول خوردن شديم بعداز خوردن از مامان تشكر كردم ظرفها رو شستم به اتاقم رفتم. اتاق من و خواهرم يكي بود با خواهرم خيلي صميمي بودم. يك رماني رو شروع كرده بوديم به خوندن اونقدر خوندم از خستگي خوابم برد.
لينك دانلود رمان آغاز انتهاي عشق
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۱۲ اسفند ۱۳۹۹ساعت:
۱۱:۲۰:۳۹ توسط:نودهشتيا موضوع:
«بسم الله الرحمن الرحيم»
نام رمان: كاريزما
نويسنده: سناتور
ژانر: پليسي، اجتماعي، تراژدي، عاشقانه
زاويه ديد:اول شخص-از زبان سه شخصيتِ مذكر
توضيح نامِ رمان:كآريزمآ؛ شخصيتي است كه به سبب ويژگي هاي ذاتي و يا كارهاي شايسته اي كه انجام داده، مورد ستايش مردم است. در زبان يوناني، از آن به عنوان قهرمان نام برده شده است.
مقدمه:نفس نفس مي زنم. پاهايم ديگر جاني ندارند، دست هاي نالانم، سنگ ها را چنگ مي زنند اما تواني براي بالا كشيدن خود ندارم. گرانشِ زمين، عجيب مرا براي رها كردن سنگ ها تحريك مي كند. با ياد صداي روح نوازش در گوشم، عزمم جزم مي شود تا كه همه ي توان باقي مانده ام، را جمع كنم و همين چند قدم فاصله را طي مي كنم و به قله برسم، حتي اگر درست بر بلنداي آن جان دهم:
“-مهرداد!”قلبم از پژواك صدايش در ذهنم، ترك بر مي دارد. داد مي كشم و سنگ بالايي را چنگ مي زنم و خودم را به سختي بالا مي كشم.گرسنگي، تشنگي، خستگي چند روزه و اضطراب، بر عزمِ جزمم غلبه مي كند و دستم از سنگ دور مي شود و پايم سُر مي گيرد.درست در لبه ي پرتگاه سقوط، پايم به سنگ تيز زير پايم، برخورد مي كند و مانع از سقوط كاملم مي شود. فريادم اين بار، ناشي از درد بي امان مچ پايم است. از عجز و درد، غده ي اشكينم به كار فتاده و چند قطره اشكي را ميهمان صورت گلگونم مي كند. به بالاي سرم نگاه مي كنم، نور زياد روشنِ خورشيد، چشمم را مي زند. دست هايم را اهرم بدنم مي كنم تا بلند شوم، تا پايم را زمين مي گذارم، باز فريادم گوش فلك را كر مي كند. به ياد مي آورم تعلل، مي شود مرگ آرمان ها و عزيزانم! تمامِ جانم را جمع مي كنم، در اعماق دل تاريكم خدا را صدا زده و سنگ ها را چنگ زده و خودم را بالا مي كشم.
دانلود رمان كاريزما
برچسب:
،
ادامه مطلب
بازدید:
+ نوشته شده:
۱۲ اسفند ۱۳۹۹ساعت:
۱۰:۳۵:۵۱ توسط:نودهشتيا موضوع: