نودهشتيا نودهشتيا .

نودهشتيا

دانلود رمان طعمه توهم نودهشتيا

طعمه توهم

(هستي همتي)كاربر نودهشتيا Ara

۱۲/۱۲/۹۹
ژانر : معمايي، تخيلي،فانتزي و ترسناك
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: F.am
ويراستار: Ara
تعداد صفحه:۸۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:

آن هنگام كه درخشندگي‌‌اش به خاموشي مي‌‌گرايد و گرفتاري بُعد دومش را در انبوهي از سايه‌‌ها رقم مي‌‌زند،

گمراهي احاطه‌‌اش مي‌‌كند و توهمات تاريكش در پس باريكه راهي، هدايتش را به سوي غايتِ پيچ و واپيچ

خورده‌‌اش عهده‌‌دار خواهد شد…

 

مقدمه:

نمي‌‌دانم

يا نمي‌‌فهمم

يا نمي‌‌توانم بفهمم!

شوم‌‌ترين رخدادهاي رقم خورده مرا در بر گرفته‌‌اند

و تلاش‌‌هايم در پي ادراكشان، كشف حقايق پنهانشان آنچنان مرا گيج نموده كه از حضورشان سير گشته‌‌ام و حيران و سر گشته اطرافم را از نظر مي‌‌گذرانم…

لامسه‎‌‌ام ناآشنايي‌‌هاي حضورش را حس مي‌‌كند

و در تقابلش عقلم آشنايي‌‌اش را فرياد مي‌‌زند؛

حضور ناپيدايش همان است كه در كابوس‌‌هايم، سايه‌‌هاي مرگ را به سويم سوق مي‌‌دهد؛

مرگي كه به جسمش توان مي‌‌بخشد و به روانم آزاري از جنس آشوب…

كلاه هودي‌‌ام را از آنجا كه بود پايين‌‌تر كشاندم؛ تا به جايي كه حتي از در معرض ديد قرار نگرفتن بيني‌‌ام هم اطمينان حاصل شد و در حين چشم چرخاندن به اطراف آن دخمه‌‌ي زير زميني كه به اصطلاح «مجموعه خلافكاري» ناميده ميشد، حلقه‌‌ي انگشتانم را به دور ليوان لبريز گشته محكم‌‌تر نمودم تا فشار حرصم را بر روي بند بند انگشتانم وارد نمايم.

با گذر نگاهم از روي هر شخصي كه در تير راسم واقع مي‌‌گشت، پوزخند قرار گرفته بر روي گوشه‌‌ي لبانم پر رنگ‌‌تر شده، جلوه‌‌اي خاص به زير كلاهِ مشكي رنگ ايجاد مي‌‌كرد؛ تا پيش از دو سال گذشته كه گذرم حتي به چندين خيابان بالاتر از چنين مكان‌‌هاي آلوده‌‌اي نمي‌‌خورد، افرادي را كه اخيراً خود در ميانشان لول مي‌‌خورم را همچون ساير اعضاي نزديكانم كه اشخاصي شسته و رفته بودند، احمق و گاهي رواني مي‌‌پنداشتم كه گويا عقلشان تاب برداشته است؛

دانلود داستان طعمه توهم


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۳۰ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۲:۲۹:۳۲ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود رمان وروجك هاي شيطون نودهشتيا

وروجك هاي شيطون
فاطي مقاره كاربر نودهشتيا

۲/۱۲/۹۹
ژانر : طنز، عاشقانه
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: roar
ويراستار: flower.m , nina4011
تعداد صفحه:۲۱۹
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:
درباره دختري شيطون و وروجك كه همراه دوستاش اشك همه‌ رو در ميارن بس كه شلوغ هستن و بعد از دادن كنكور به يه شهر ديگه پا مي‌ذارن و راهشون به كل تغيير مي‌كنه؛ رماني ناب از جنس شيطنت.

مقدمه:
• … بِسمِ اللهِ الرَ رَحمنِ الر رَحيم… •
دوباره به آفتاب سلامي دوباره دادم!
سلام مي‌كنم به باد؛
به بادبادك و بوسه.
به سكوت و سوال.
و به گلداني‌
كه خوابِ گلِ هميشه بهار مي‌بيند!
سلام مي‌كنم به چراغ.
به چراهاي كودكي
به چال‌هاي مهربان ِگونه‌ي تو
#يغما گلرويي
آدمك خر نشوي گريه كني
كل دنيا سراب است؛ بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي
به خدا مثل تو تنهاست بخند
?… بِسمِ اللهِ الرَ رَحمنِ الر رَحيم …?
دوباره به آفتاب سلامي دوباره دادم
سلام مي‌كنم به باد
به بادبادك و بوسه
به سكوت و سوال
و به گلداني
كه خواب گل هميشه بهار مي‌بيند!
سلام مي‌كنم به چراغ
به چراهاي كودكي
به چال‌هاي مهربان ِگونه‌ي تو.
#يغما_گلرويي
«فاطي»

 

با صداي دادي كه توي خونه پيچيد، برق سه فاز از كلم پريد؛ بلند شدن ناگهانيم باعث شد از روي تخت بيوفتم پايين و بدنم مباركم خورد و خاكشير بشه.
گيج و منگ داشتم به اطراف نگاه مي‌كردم كه با ديدن مادر گرام به عمق مطلب پي بردم.
مامان همونطور كه دست به كمر ايستاده بود گفت:
_ بچه بلند شو الان مدرست دير مي‌شه، مي‌خواي روز اولي دير به مدرسه برسي؟
دستم رو محكم كوبيدم تخت كه از دردش چشمام رو بستم، مامان در حالي كه داشت خندش رو كنترل مي‌كرد؛ گفت:
_ آخه بچه مگه مجبوري فاز برداري؟ بلند شو آماده شو الان دوستات ميان.
رو به مامان گفتم:
_ چرا براي نماز صبح بيدارم نكردي؛ بلند شم نماز بخونم تا خدا شر اين معلم‌ها رو از سر‌ما كم كنه؟
مامان درحالي كه لبخند خبيثي مي‌زد، گفت:

 

 

دانلود رمان وروجك شيطون


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۴:۰۳:۴۲ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود داستان نيل در آتش نودهشتيا

نيل در آتش
هانيه پروين(هاني پري)كاربر نودهشتيا

۳/۱۱/۹۹
ژانر : تخيلي_ عاشقانه
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: violet.17
ويراستار: هانيه پروين
تعداد صفحه:۲۵
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:
تمام زندگاني‌ام هديه‌اي‌ست كه نيل به پادشاه و ملكه‌ي سرزمين‌مان ارزاني داشت. بند به بند لحظاتم گره به مصري خورده بود كه حياتش را ابتدا از نيل و خداي نيل، و سپس از من داشت. زيباترين سمفوني‌اي كه تكرارش ذره‌اي از شكيل بودن‌اش نمي‌كاست. رودي كه بر من مي‌خروشيد و به زادگاهم زندگي مي‌دميد… اما چه شد كه از من رو برگرفتي؟ چرا مرا ز خود مي‌راني؟
و چه شد كه نيل به آتش كشيد و كشيده شد؟! 


مقدمه:
نيلِ هميشه آرام را چه شده كه اين گونه بي‌قراري مي‌كند؟ خود را به سنگ و سخره مي‌كوفت. رو به مهتاب و ستاره‌هايش اوج مي‌گرفت و موج مي‌شد! مي‌غريد و كاخ‌هاي هميشه محكم مصر بر ستون‌هايشان بند نبودند! زنان در داخلي‌ترين قسمت خانه‌هاشان دست و پا بهم تنيده و چنگ بر گونه‌هاي ملتهب مي‌كشند. انگار كه به اراده‌ي خداوند، قرار است زمين به آسمان و آسمان به زمين برسد. گويي از درد به خود مي‌پيچيد و در جا بند نبود اما همه در لحظه دگرگون شد! سطح نيل بي هيچ خروشي، قرص ماه به بغل، خفته است. و همه چيز از آن شب شروع شد…

نيل هجده بهارِ زندگي به من ارزاني كرده بود؛ هيچ كدام را اينطور نشده بود كه هراسي كودكانه، بر تنم عرق شود و مجالم را آب كند. اين ترس بود كه به روي مردمك‌هايم مِه كشيده و هول و هراس را به افكارم گره زده بود.
براي بار بيست و… بيست و… اه! شمارِ دفعاتي كه از روي اين تخت، تا دو متر آن طرف‌تر و نزديك پنجره شده‌ بود را به ياد نداشتم. اولين بار نبود كه قانون شكني كرده و مرزها را زير پا مي‌گذاشتم اما آن شب، با همه‌شان فرق داشت.
جثه‌ي ريزم را شنل پوشيدم. قرص ماه انگار كه از ترديدهايم خورده و غول شده بود، وسوسه‌ام كرد به رويش قدم بردارم. وزنم را روي پنجه‌ي پايم ريختم و پنجره كه باز شد، پُكي به اكسيژن تسويه شده زدم، رقيق بود.
پك دوم را زدم. عقب گرد كرده و وقتي پريدم كه اندامم را براي عبور از پنجره، كمي مچاله كرده بودم. بوي چمن را هر چه به زمين نزديك‌تر مي‌شدم، بيشتر در خود مي‌كشيدم.

 

دانلود داستان نيل در آتش


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۴۴:۰۲ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود دلنوشته رد پاي اشك نودهشتيا

رد پاي اشك
بيتا مرادي  كاربر نودهشتيا

۴/۱۲/۹۹
ژانر : تراژدي، اجتماعي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: _Hadiseh_
ويراستار: Paradise
تعداد صفحه:۱۸
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:
اگر حرف‌هاي درونم گوشي براي شنيدن پيدا نمي‌كند، اما هربار با ديوار روبرويم مواجه مي‌شوم كه هميشه در انتظار است تا لب از لب باز كنم و ناله سر دهم! اگر از دردهايم تنها خدايم است كه آگاه است، بايد بگويم گاهي همين هم بسيار است! اگر هميشه لب به خنده مي گشايم، بدان كه شب هايم هميشه باراني است. اگر گاهي پرچونه مي شوم اما وقتي به آيينه نگاه مي كنم، دختري را مي‌بينم كه محبت نديده، براي توصيف عشق چيزي نمي‌داند… و ذره اي از حس دوست داشتن را درك نمي‌كند… و آن موقع است كه براي هميشه و تا ابد، سكوت را بر لبانش مي چشاند!

 

((مقدمه))
من يك دخترم!
دختري با آرزوهاي رنگي، رنگي همانند هفت رنگ بعد باران!
دلي صاف، اما به وسعت يك يا شايد چندين آسمان!
روياي آبي درآميخته با سفيد، اما سياه شده با دست روزگار!

دو گوي براق، كه از مرواريد هايي به نام اشك نشأت گرفته و دخترك را قاصر تر از آنچه كه مي‌گويند، نشان مي دهد! يك دختر صرفا به دليل دختر بودن، نبايد آرزويي داشته باشد، صرفا چون يك دختر است احساسش را مي‌كشد، چشمانش را به روي تمام بدي هايي كه به او مي شود مي بندد و سكوت را با نخ و سوزن بر لبانش پيوند مي زند! پيوندي كه در ژرفاي قلب خاك خورده اش، در آن سوي زخم هاي پنهان گشته اش، رسوخ كرده و با دردي مواجه مي شود. دردي كه گويي ساليان سال است كه داروي محبت را نچشيده و به يك بيماري مبتلا شده! بيماري كه اسمش فقط دو كلمه است: كمبود محبت!
نقاش روزگار
آهي مي‌كشم و خاطرات، همچون سيلي عظيم در ذهن و قلبم طغيان مي‌كنند.
دو گوي طوفاني‌ام باراني مي‌شوند و من براي پايان دادن به فصل پاييز چشمانم، تلاشي نمي‌كنم؛ زيرا بهار خيلي وقت است كه رفته و گويي با من ميل رفاقت ندارد! خيلي وقت است رفته؟! شايد اين درست تر باشد كه بگويم: بهار اصلا نيامده و قصد آمدن را هيچوقت نكرده!
راستي! نگفته بودم كه اين روزها نقاش زبر دستي شده ام؟! به طوري كه حتي (آه) مي توانم به زيبايي به تصوير بكشم. به گونه اي حتي روزگار، كه در مدرسهء سختي مدير بود و من شاگرد! اكنون با ديدن استاد شدن شاگردش در اين رشته، به او نيز افتخار مي كند. اين را مي توانم از لبخند خبيثش حس كنم.
آه خدايا!
مگر مجرمانت گناهانشان آلوده و كثيف نيست كه اين گونه تاوان مي دهند؟!
و آنگاه من به جرم پاك بودن احساساتم، به آغوش تاوان فرو رفتم! همچون قفسي تنگ يا شايد ماري گرسنه، هر لحظه بيشتر خود را به دورم مي پيچاند و قدرت نفس كشيدن را از من سلب مي كند!

 

دانلود دلنوشته رد پاي اشك


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۳۸:۲۶ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود رمان مثل غريبه اي آشنا نودهشتيا

مثل غريبه اي آشنا
كاربر نودهشتياhelia128 هليا

۴/۱۱/۹۹
ژانر : عاشقانه، كمي مبهم
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: _Hadiseh_
ويراستاران: fa.m و fatima و ..pegah.. و loye
تعداد صفحه:۵۲۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

مقدمه:
صدايش مرا به ساحل گذشته كشاند،
انگار او رفته بود و … من مانده بودم و يك صداي مبهم
صدايش در قلب من گم شد و من، در دل ساحل !
سال هاست او نيست و من هنوز
سرگرم گذشته ي مبهم و ساحل پر نغمه ي خودمانم…
خلاصه ي رمان:
همه چيز از دختري به نام يگانه شروع مي‌شه.
دختر هفده ساله اي كه در سن پانزده سالگي در اثر يك تصادف ، به خاطر ضربه ي شديد به سرش حافظه ش رو از دست ميده.

 

به سختي چيزهايي به يادش مياد و خانواده ش رو باور مي‌كنه.
يك روز، با مردي آشنا ميشه كه از آلمان مياد و به دنبالش، اتفاقاتي مبهم پيش مياد كه او رو كنجكاو ميكنه.
به مرور زمان ، ميتونه چيزهايي از اين آدم بفهمه..اما بيشتر از احساساتش ! اما چقدر..؟

چيز خاصي نمي‌تونستم بفهمم..فقط يه صداي آشنا كه اصلا ملايم نبود و بيشتر مثل جيغ جيغ بود مي‌شنيدم.غلتي زدم و سرم رو بيشتر توي بالشت فرو كردم.
توي خواب هفت پادشاه سير مي‌كردم كه مامانم اومد بالاي سرم و صداش رو شنيدم: يگانه ي خوابالو!!من نمي‌فهمم تو چند ساعت بايد بخوابي آخه؟!!؟! پاشو ساعت يازدهه..مثلا مهمون داريما..مگه با تو نيستم؟
مامانم همونطوري حرف مي‌زد و من هم كه عجيب خوابم ميومد!
چشمامو ماليدم و به سختي پتو رو زدم كنار. بعد ، روي تختم نشستم: پا شدم مامان جون..پا شدم قربونت برم!
مامان بالاخره راضي شد:حالا شد..پا شو ببينم.برو يه دوش بگير خوابت بپره بعد بيا كمك من.
در حالي كه موهاي شلخته م رو با دستام مرتب مي‌كردم گفتم: مامان تو رو خدا اين مهمون جان كيه كه به خاطرش بايد بي خواب شم؟!
مامانم گفت: يه فاميل دور ديگه.فاميل دور آدم اسمش رو خودشه…حالا خيلي كنجكاوي،از خودش بپرس.
به زور از روي تختم بلند شدم..با موهاي شلخته و يه چشم نيمه باز!! رفتم سمت حموم.اونقدر خوابم ميومد كه حد نداشت..طوري كه مغزم نمي‌تونست به پاهام فرمان بده!

 

دانلود رمان مثل غريبه اي آشنا


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۳۳:۴۴ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود داستان ماژور نودهشتيا

ماژور
فاطمه السادات هاشمي نسب كاربر نودهشتيا

۵/۱۲/۹۹
ژانر : تراژدي، اجتماعي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: SADAT.82
ويراستار: فاطمه السادات هاشمي نسب
تعداد صفحه: ۲۲
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:
هر وقت از دردهايم مي گفتم، آدم هايي پيدا مي شدند تا آن جمله فلسفي را به زبان بياورند…
درك مي كنم!
اما نه، شما ها هيچ وقت درك نمي كنيد و نخواهيد كرد، اگر درك مي كرديد، من الان اين گونه پريشان و ديوانه نبودم! مقصر اصلي اين حال من، شماهاييد…
درد و رنج و عذابي كه در آن غوطه ورم، از صدقه سري شماهاست… ببينيد، من رو ببينيد و از حاصل كارها و رفتار هاتون خوشحال باشيد…

 

مقدمه:
آدماي عادي شرايط خاص من رو درك نمي كنند…
درد و رنج هاي روحي من رو درك نمي كنن…
از كنارم مي گذرند و پوزخندي مي زنن…
ديوانه است!
نه! من ديوانه نيستم…
تنها روحي ام كه در جسمي سرگردان…
اسير فكر هاي پوچي شده ام كه تنها مقصرش…
باور هاي بي خود شماهاست…

مرد از ته راهرو فرياد مي زند:
– بگيريدش بگيريدش الان خودش رو مي كشه…
پرستار ها به طرفش حجوم مي برند و دست هايش را مي گيرند. اما او همچنان به كارش ادامه مي دهد…
محكم سرش را به ديوار مي كوبد، تمام سرش غرق در خون شده است و او، نكند درد را حس نمي كند؟
دو پرستار مرد، دستانش، كه روي ديوار بود را مي گيرند و دو مرد ديگر پاهايش را؛ پرستار پنجم سرنگ بزرگي را سريع به دستانش تزريق مي كند، پسر… آرام مي شود و بي حال روي دست آن ها جان مي دهد. همه نفس آسوده اي مي كشند و او را روي برانكارد مي گذارند. پسر چشم هايش هنوز باز است اما چرا گريه مي كند؟ مگر مي فهمد؟ او درد را حس نكرد، پس چطور مي تواند گريه كند؟ غمگين و با چشماني اشك الود به سقف در حال حركت خيره مي شود و ارام ارام پلك هايش سنگين مي شوند. به احتمال، آن دارو اثر خود را تحميل كرده است.

 

دانلود داستان ماژور


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۲۹:۱۵ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود رمان عاشقانه اي براي همسرم نودهشتيا

عاشقانه اي براي همسرم

(عاطفه رودكي )كاربر نودهشتيا

۳۰/۱۱/۹۹
ژانر : عاشقانه
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: هانيه نيكخواه
ويراستار:مائده كريمي
تعداد صفحه:۴۰
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

مقدمه :
انگار تو هر روز زيباتر مي شوي و من هر روز عاشق تر
انگار تمام شعرها و منظومه هاي عاشقانه را براي تو سروده اند مهربان.
واژه ها حقيرند و من ناتوانم، ناتوان از گفتن اين كه چقدر تو را دوست دارم.
احساس مي كنم تكه اي از قلبم هستي و به هر كجا كه مي روي… به هر كجا كه سفر مي كني با توست.
عزيزترين، در نبودت هيچ تسكيني براي تنهايي ام نيست… ثانيه ها را مي شمارم براي دوباره با تو بودن.

 

بدون تو خانه خالي از هر شور و جنبشي ست، به خانه مي روم… نيستي و انگار چيزي گم شده ست… برگرد تا خانه بهشت شود اي صاحب زيباترين چشم هاي جهان!
برگرد تا دوباره نفس هاي من آغاز شود عشق شيرينم دِل دارم، معجزه ي كلامِ من، با خدا حافظي ات مي ميرم و بازگشتت مرا به زندگي باز مي گرداند، روزي كه برگردي به شادي ديدن بهشت چشمانت دوباره قَباي عشق خواهم پوشيد و دوباره زندگي خواهم كرد قديس وارِ من، هر نوايي كه در اين جا مي پيجد ياد آور توست.
با توست كه عطر مهرباني و ياس را حس مي كنم، صاحب تمام روياهايي و شكوه تمام شعرهاي جهان به خاطر توست پس از سال ها، هنوز خود را دلتنگ آن چشم هاي باراني مي يابم، هر دقيقه از هر ساعت، هر روز در هر هفته، هر هفته و در هر ماه و در هر سال براي گفتن دوستت دارم، دنبال بهانه نباش عشق من.
بگو دوستم داري تا خورشيد بتابد، شب مهتابي شود و من فاتح تمام قله هاي جهان باشم و زندگي رويايي شود كه انتها ندارد عزيزترينم، ضرورت زندگي ام، تو مثل

 

دانلود رمان عاشقانه‌اي براي همسرم


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۲۵:۱۱ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود رمان اركان نودهشتيا

نام رمان: اركان
اثري از: صبا ترك
ژانر: عاشقانه
خلاصه اي از رمان:
اركان راشد الحربي يك شيخ زاده دو رگه مي‌باشد كه از كه زاده يك خاندان قديمي و قدرتمند است.
وي زاده مادري ايراني و پدريست كه خون پادشاهي در رگ هايش جاري بوده و او به يادبود نياكانش، رسم شكار را در پيش گرفته است؛ شكار دختركي دلربا كه در رويا هم نمي‌پندارد مردي همچون اركان، در پي او بوده و با لجاجت پا به پاي قرباني شكار پيش مي‌رود تا با طمانينه به چنگش آورد.
اركان، به شيوه اي رشد كرده كه همانند تمامي شيخ زاده ها مغرور و با صلابت است. اما اين تمام ماجرا نيست…
زهور او، تا به دامش نيوفتد كلام ختم نميشود گويا زهراي اركان راشد بودن، يعني براي گل او ديگر هيچ جايي براي چيزي نخواهد بود! 


_دختر خانم… بند كفش من رو مي‌بندي؟

لباس‌هاي رنگي، يك دختر غرق رنگ‌ها، لبخندي كه برق آن در نگاه خرمايي‌رنگش هم مي‌درخشد.

چشمان خرمايي‌رنگ، از آن خرماهايي كه روي نخل‌هاي كشور من مي‌درخشند، زير خورشيد سوزان. نه آن‌قدر طلايي و كال و نه آن‌قدر پخته و تيره.

نگاه مرددي بين من و همراهانش كه به‌سمت گيت پرواز مي‌روند، مي‌كند.

_ بله، البته.

 

صدايش مانند حرير نرم است و لطيف و صورتش هم‌چون گل‌سرخ، شكفته از شرمي دخترانه. نبايد بيش‌تر از هجده سالش باشد.

از همين حالا هم مي‌گويم او نقطه‌ي مقابل من است. او خود نور است.

خم مي‌شود و كوله‌پشتي‌اش روي زمين رها… سنگين است. وسايل دخترها و مجردي. لباس‌ها و…

_ بفرمايين… اميدوارم دست‌تون خوب بشه.

 

دستم؟ زير بغلم است! مي‌خواستم گوشي‌ام را از جيب كتم بيرون بياورم. حتماً فكر كرده شكسته است.

منطقي است، وگرنه چه كسي با دست سالم به يك دختر جوان مي‌گويد بند كفشش را ببندد، انگار كه خدمه‌اش است؟

_ سيدي؟

سعيد، مستخدم مخصوص من! پوست تيره و آفتاب‌سوخته‌اش او را بيش‌تر متمايز مي‌كند. او را يادم رفته بود.

 

دانلود رمان اركان 


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۱۸:۵۳ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود داستان پيچيده در روزمرگينگي نودهشتيا

پيچيده در روزمرگينگي

(هانيه پروين)كاربر نودهشتيا

۰۹/۱۲/۹۹
ژانر : عاشقانه_ تراژدي
صفحه آرا: _Hadiseh_
طراح جلد: Aramis.R_G
ويراستار: هانيه پروين
تعداد صفحه:۲۲
تهيه شده در انجمن نودهشتيا

WWW.98IA3.IR

خلاصه:
دستان من هنوز براي نوازشِ سختي‌هايت اي دنيا، خيلي كوچك‌اند. پاهايم هنوز براي در چاله افتادن‌ها بسيار ظريف و شكننده‌اند. مي‌ترسم… مي‌ترسم دست و پايم كوتاهي كنند و من در آن مرداب سياه فرو روم. ژرفاي آن فرو رفتن كم نيست؛ شايد هم فرو ريزم!
اما وسعت مهري مرا خوهد ربود. وجودم را حل خود مي‌نمايد. نوري به رويم مي‌تابد و من غرق در كُنه آن مي‌شوم ولي اقيانوسي اين نور را غرق مي‌كند! گوش‌هايم را گرفتم تا صدايش را نشنوم! چشمانم را بستم تا تلاطم‌هايش را نبينم. قلبم را سِحر كردم تا از سنگ شود!
فقط كاش اين آب غريق، پاك باشد… 

 

مقدمه :

عشق،
الهي است.
اگر چيزي در زمين الهي باشد،‌
آن عشق است.
و عشق،
هر چيز ديگري را هم الهي مي‌كند.
عشق كيمياي حقيقي زندگي است؛
زيرا هر فلزي را به طلا تبديل مي‌كند.
در تمام فرهنگ‌ها به قصه‌هايي از اين دست بر مي‌خوريم كه در آن،
كسي قورباغه‌اي را لمس مي‌كند و قورباغه به يك شاهزاده تبديل مي‌شود.
قورباغه منتظر آمدن عشق و دگرگون شدن خود بود!
عشق متحول مي‌كند؛
اين پيام تمام آن قصه‌هاست.
قصه‌ها زيبا هستند؛‌
نمادين و معنادار.
فقط عشق است كه حيوان را به انسان تبديل مي‌كند!
در غير اين صورت،‌ تفاوتي ميان انسان و حيوان نيست.
تنها تفاوت ممكن، عشق است.
هرچه بيشتر با عشق و به عنوان عشق زندگي كنيد،
انسانيت بيشتري در شما متولد مي‌شود.
آن گاه فراتر از حيوانات و حتي انسان‌هاي ديگر مي‌شويد…
ديگر الهي مي‌شويد.
#راستمرد

هنوز چند ثانيه تا به نيمه رسيدن شب، راه داشتيم. كلاه سوييشرتم را تا نوك بيني تراشيده‌ام پايين كشيدم. مثل هميشه؛ خوش نداشتم اين سكانس‌هاي آخر، تصوير پس زمينه‌ي مغزم بشود. صداي كوبيده شدن تن بي‌جان قطرات نحيف باران به روي لباسم، يقيناً مشمئز كننده‌ترين چيزي بود كه از اين شب به خاطر خواهم آورد. تلفن در جيبم لرزيد؛ بر خلاف مالكش كه از سرما تن پوشِ رعشه به اندام داشت.

 

 

دانلود داستان پيچيده در روزمرگينكي


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۳:۱۱:۳۲ توسط:نودهشتيا موضوع:

دانلود رمان هتل شيراز نودهشتيا

نام رمان: هتل شيراز

نويسنده : طوفان خاموش (پريسا)

ژانر: عاشقانه، ماجراجويي

ويراستار: واتر لي‌لي

لوكيشن: شيراز

خلاصه دانلود رمان:الين دختريست ناز پروده و پول پرست كه غرور و لجاجت بارزه اصلي آن است. او دست روي چيزي گذاشته كه به دست آوردنش، برايش دشوار بوده و وي براي مالك شدن هتل شيراز، حاضر است دست به هركاري بزند.ماجراي اصلي از زماني اغاز مي‌شود كه يك شب، بنا به دلايلي پنهان، سوداي خودكشي به سرش مي‌زند و از بالاي بلندي دره، بر سر مردي جدي و مغرور سقوط مي‌كند!الين كه مي‌پنداشت شخص مقابلش پسري فقير بوده و آهي در بساط ندارد، دست به تحقير و تخريب غرور او مي‌زند؛ اما در اين ميان، او نمي‌داند رويايش، يعني هتل شيراز، در دستان آن مرد بوده ‌ پويان كيهاني، صاحب هتل بزرگ شيراز مي‌باشد.


سيگارم رو گذاشتم گوشه‌ي لبم.يه دستم به فرمون ماشين بود و با دست آزادم فندك زركوبم رو روشن كردم و سيگارمو آتيش زدم.شيشه‌هاي ماشين رو بالا دادم و صداي سيستم رو تا آخر بردم. سرعتم هرلحظه بيشتر مي‌شد.پك محكمي به سيگارم زدم و به سرعت از بين ماشين‌هايي كه جلوم بودن لايي كشيدم.گور باباي تمام راننده‌هايي كه با داد و فرياد فحش ميدادن!صداي موزيك به قدري توي فضاي بسته‌ي ماشين پيچيده بود كه فقط باز و بسته شدن دهنشون رو مي‌ديدم و بي اهميت به فحش‌هايي كه احتمالا پشت حركت دهنشون كه براي من مسكوت بود، زده ميشد با سرعت بيشتري از بينشون گذشتم.احساس خفگي ميكردم. با يه حركت سريع شالم رو از سرم برداشتم و پرت كردم روي صندلي جلو.موهام بلند نبود تا با برداشتن شالم بريزه روي شونه‌هام، كوتاه‌ترين حد ممكن!در همون حالت گوشيم رو چك كردم، ساعت از چهار صبح گذشته بود و من‌ هيچ مسيج يا ميس كالي نداشتم.چرا گوشيم زنگ نميخوره؟چرا پاپا تهديدم نميكنه كه بايد هرچه زودتر برگردم خونه؟پوزخندي زدم و پك بعدي رو محكم‌تر زدم…دودش توي ماشين پيچيد و فضاي مه‌آلودي جلوي ديدم رو تار كرد.با صداي بغض دارم با آهنگ هم‌خواني كردم“آغوش‌تو آرامشمه.. هرچي پيشم باشه كمه.. من به تو گيرم.. مرگ براي همه، اما.. سراغ ازتو اگر.. قبل‌ تو ميرم”تصميمم قطعي بود.

 

دانلود رمان هتل شيراز


برچسب: ،
ادامه مطلب
امتیاز:
 
بازدید:
+ نوشته شده: ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ساعت: ۰۲:۵۹:۳۳ توسط:نودهشتيا موضوع: