دانلود دلنوشته رد پاي اشك نودهشتيا
رد پاي اشك
بيتا مرادي كاربر نودهشتيا
۴/۱۲/۹۹
ژانر : تراژدي، اجتماعي
صفحه آرا: فاطمه السادات هاشمي نسب
طراح جلد: _Hadiseh_
ويراستار: Paradise
تعداد صفحه:۱۸
تهيه شده در انجمن نودهشتيا
WWW.98IA3.IR
خلاصه:
اگر حرفهاي درونم گوشي براي شنيدن پيدا نميكند، اما هربار با ديوار روبرويم مواجه ميشوم كه هميشه در انتظار است تا لب از لب باز كنم و ناله سر دهم! اگر از دردهايم تنها خدايم است كه آگاه است، بايد بگويم گاهي همين هم بسيار است! اگر هميشه لب به خنده مي گشايم، بدان كه شب هايم هميشه باراني است. اگر گاهي پرچونه مي شوم اما وقتي به آيينه نگاه مي كنم، دختري را ميبينم كه محبت نديده، براي توصيف عشق چيزي نميداند… و ذره اي از حس دوست داشتن را درك نميكند… و آن موقع است كه براي هميشه و تا ابد، سكوت را بر لبانش مي چشاند!
((مقدمه))
من يك دخترم!
دختري با آرزوهاي رنگي، رنگي همانند هفت رنگ بعد باران!
دلي صاف، اما به وسعت يك يا شايد چندين آسمان!
روياي آبي درآميخته با سفيد، اما سياه شده با دست روزگار!
دو گوي براق، كه از مرواريد هايي به نام اشك نشأت گرفته و دخترك را قاصر تر از آنچه كه ميگويند، نشان مي دهد! يك دختر صرفا به دليل دختر بودن، نبايد آرزويي داشته باشد، صرفا چون يك دختر است احساسش را ميكشد، چشمانش را به روي تمام بدي هايي كه به او مي شود مي بندد و سكوت را با نخ و سوزن بر لبانش پيوند مي زند! پيوندي كه در ژرفاي قلب خاك خورده اش، در آن سوي زخم هاي پنهان گشته اش، رسوخ كرده و با دردي مواجه مي شود. دردي كه گويي ساليان سال است كه داروي محبت را نچشيده و به يك بيماري مبتلا شده! بيماري كه اسمش فقط دو كلمه است: كمبود محبت!
نقاش روزگار
آهي ميكشم و خاطرات، همچون سيلي عظيم در ذهن و قلبم طغيان ميكنند.
دو گوي طوفانيام باراني ميشوند و من براي پايان دادن به فصل پاييز چشمانم، تلاشي نميكنم؛ زيرا بهار خيلي وقت است كه رفته و گويي با من ميل رفاقت ندارد! خيلي وقت است رفته؟! شايد اين درست تر باشد كه بگويم: بهار اصلا نيامده و قصد آمدن را هيچوقت نكرده!
راستي! نگفته بودم كه اين روزها نقاش زبر دستي شده ام؟! به طوري كه حتي (آه) مي توانم به زيبايي به تصوير بكشم. به گونه اي حتي روزگار، كه در مدرسهء سختي مدير بود و من شاگرد! اكنون با ديدن استاد شدن شاگردش در اين رشته، به او نيز افتخار مي كند. اين را مي توانم از لبخند خبيثش حس كنم.
آه خدايا!
مگر مجرمانت گناهانشان آلوده و كثيف نيست كه اين گونه تاوان مي دهند؟!
و آنگاه من به جرم پاك بودن احساساتم، به آغوش تاوان فرو رفتم! همچون قفسي تنگ يا شايد ماري گرسنه، هر لحظه بيشتر خود را به دورم مي پيچاند و قدرت نفس كشيدن را از من سلب مي كند!
برچسب: ،
امتیاز:
بازدید: